Saturday, January 31, 2009

جشن سده و پرسش های تو سرم

پنچ شنبه در اوج کار صفحه بندی با یکی از دوستام رفتم جشن سده برای عکاسی برام جالب بود

وقتی داشتیم می رفتیم یک حالت عجیب داشتم البته بیشتر یک حالت کنجکاوی گنگ بود چون تا حالا وارد چنین جمعی نشده بودم

حسش شاید مثل رفتن به معبد هندوها بود وارد شدیم جمعیت زیادی در یکی از دبیرستان های متعلق به این اقلیت جمع شده بودن به سختی و به زور خودمو از لابلای جمعیت به جلو رسوندم بچه ها داشتن سرود می خوندن سرودها یی درباره سرافرازی قوم ایرانی

بعدش یک مجری رو سن رفت و گفت ماها سفیران حفظ تمدن ایران باستان هستیم

و پس از اون گروهی از کودکان خردسال اومدن رو سن و شروع به رقص کردن ملت هم با شادی عجیبی دست می زدن انگار از یک زندان بیرون اومدن


جالب بود در این زمان وقتی داشتم عکس می گرفتم

دیدم انگار تنها عکاسی هستم که اونم داره برای دل خودش عکس میگره عکاس های خبری ایران که انگار دچار خود سانسوری شدید هستند هیچ عکسی نمی گرفتم از صدا سیما هم گروه های خارجیش اومده بودن و تنها گروه شبکه داخلی گروه در شهر بود انگار چیزی که پخشش برای مردم خارج ایران نشانه آزاد بودن مردم ایرانه پخشش در داخل ایران مردمو دچار سستی می کنه و حرامه

دقیقا یاد سیستم خبر رسانی کشورهای بلوک شرق افتادم در جهت خط دادن به سیر فکری انبوه جامعه

جایی که تنها تک صدا حق انتشار داره

اما باور کنید من که رفتم اونجا زرتشی نشدم حتی به اعتقادم در زمینه پیشرفته بودن دین اسلام البته دین واقعی اسلام که آزادی نوع بشرو قبول داره راسخ تر شدم و در همین حال افتخار کردم ایرانی ها در سه هزار سال قبل دینی داشتن که طرفدار یکتاپرستی بوده و پندا، گفتار و رفتار نیکو تبلیغ می کرده دین ساده ای که خیلی با طبیعت و محیط پیرامونی خودش دوست بوده

با اینکه به اعتقاد و آزادی دینی همه اعتقاد دارم اما به نظرم دین اسلام دین کامل تریه

اما می دونید یک چیزی منو آزار داد اونجا وقتی که تو چشم هم وطن های زرتشتیم نگاه می کردم انگار یک حس غم عجیب بهم منتقل می شد

اونا امکاناتشون کم بود با اینکه پرچم دار تمدن ایران بودن مجبور بودن مراسم خودشونو در یک دبیرستان با امکانات کم جشن بگیرن از یک طرف دیگه هم بحثی درونی داخلم شکل گرفته بود انگار یکی داخلم می گفت بیچاره این بچه های معصوم چرا زرتشتین در آخر بد بخت می شن .... و یک طرف دیگه داخلم می گفت تو مگه خدا هستی خدا خودش می دونه چه میدونی شاید اینا چون بنده بهتری هستن می رن بهشت و تو بری جهنم

مراسم رقص که تموم شد البته بچه ها می رقصیدن

چون به دلیل قوانین حاکم بزرگ ها در مجامع عمومی حق رقص ،جشن و پایکوبیو ندارن


در ادامه با کمال تعجب دیدم مراسم باستانی با مظاهر مدرن مخلوط شده بله گیتار و بعدشم یک تئاتر با رقص های غربی انگار داشت نشون می داد شکافی که بین نسل ها ایجاد شده داره هر روز بیشتر میشه شایدم این گروهم مثل ژاپنی ها دارن فرهنگ خارجیو با فرهنگ داخلیشون تلفیق می کنند



در ادامه چند جوان سه پسر و دو دختر رفتن روی صحنه مردی که مثلا فکر کنم شبیه شاهان ساسانی بود

با خواندن دعایی مبنی بر پایندگی ایران و در ضمن دعا برای اتحاد و سربلندی مردم ایران در هر آینی که هستن آتش را روشن کرد اینجا ناخدا گاه یاد منشور حقوق بشر کوروش افتادم

زرتشیان معتقدند جشن سده زادروزه آتش هست جشن سده هم به همراه مهرگان یلدا نوروز جزو جشن های بزرگ ایرانیان بوده

جالبه برخلاف عقیده عموم زرتشیان آتش پرست نیستند بلکه آتشو محترم می دونن

مثلا مثل ما مسلمون ها که برای نان و خاک حرمت قائلیم

بگذریم بعشدم دف زنان آتشو بردن

و هیزم های بزرگیو روشن کردن

شدتت حرارت اولش خیلی زیاد بود جوری که یکی از دوستان به شوخی گفت بابا اینا دارن خودشونو برای جهنم آماده می کنند

در ادامه هم بعد که شدتت آتش کم شد مرد ها و زن ها دستشونو به هم دادن و شروع کردن به عکس گرفتن و سرود خوندن حتی در این زمان می تونستین قیافه مردها و زن ها با لباس محلو ببینید


در این جمعیت افراد بسیار زیبایی هم بودن مثلا یک جوان بلند قد خوش تیپ با ریش های بلند و لباس محلی ایرانی بود که دور آتیش می چرخید اون می گفت یک آریایی اصیل مونده و برای همین این قدو قیافرو داره



جشن که داشت تموم می شد من به موبدها نگاه می کردم که الان قیافه مهربون و معصومی دارن اما آیا این قیافه در زمان اواخر ساسانی هم همین طور بوده


اون موقع که سیاست ایرانی هارو موبدان دیکته می کردن طوری که مردم از دین زده شدن و امپراطوری ساسانی هم به همین خاطر و به دلیل دل زدگی مردم به تدریج رو به زوال رفت و ایران توسط مسلمانان فتح شد


نگاه به چند عکس دیگر در اینجا

Tuesday, January 27, 2009

مثلا نابغه شدم



تو برخی کشورها نشان شوالیه وجود داره که به قهرمان های ملیشون می دن حالا طرف ممکنه یک پیرزن هنرمند باشه و این جایزرو بگیره

نشان شوالیه تو ذهن آدم اول چیزی که میاره یک مرد قوی هیکلی هست اما جالبه که اونو مثلا یک پیرزن میبره چون معنی ذهنیه نشان هیچ ربطی به معنی واقعیش نداره

این حرف هارو زدم تا قضیه امروز که نتیجه یک سال بلکه هم بیشتر دوندگی و پیگیری هستو بگم

راستش شاید مسخره باشه و یا کمی خنده دار، برای خودم هم عجیبه

اما امروز رفته بودم بنیاد نخبگان و جالبه نابغگیمو اونا تایید کردن

تو کشور های مختلف نشان های مختلفی وجود داره اما نشان نابغگی دیگه نوبره

اما چطوری شد که یکهو اینطوری شد

چند وقت پیش یعنی حدود یک سال قبل پروژه پایانی تحصیلاتم که منتهی می شد به مدرک مهندسی مکانیک سبب شد یک دستگاه طراحی کنم بعد هم اون دستگاه رو ثبت اختراع کردم

اما برای تایید علمیش مجبور بودم اونو وزارت علوم ایران هم تایید کنه

بالاخره پس از چهار ماه دوندگی تو داوری علمی طرح برنده شد و آخرش این شد که گفتن مثلا من نابغه هستم

تو این یک سال و پس از برنده شدن تو چند جشنواره مطبوعاتی و گزارش اول تحقیقی تحلیلی در رشته مطبوعات خودرو و یا مقام اول سرمقاله نویسی این جدید ترین اتفاقیه که برام افتاده و خبر خوبیه از نظر کاری برام

با این همه فکر کنم همه اینا تنها یک سری مدرک و لقب باشه مثل مهندس دکترو یا حتی حاجی

یادمه وقتی رفته بودم مکه خنده دار ترین چیز این بود که بهم بگن حاجی وقتی که مهندس شدم خنده دار ترین چیز این بود که بهم بگن مهندس الانم فکرکنم گفتن کلمه نابغه خیلی خنده دار تر باشه

به قول خواهرم بیچاره کشوری که تو نابغش باشی

یادمه تو دانشگاه باغه بون ها و نیروهای خدماتی دانشکده فنی برای این که برای هم کلاس بیان به هم می گفتن مهندس فلانی و برای ما بچه های دانشگاه هم خنده دار بود شاید این القاب همین قدر برای من خنده دار باشه

البته نباید یک چیزو فراموش کنم برخی اوقات این رتبه ها نام ها آدم هارو باد می کنه و یا سبب میشه کوچک بودن شخصیت کمی ارضا بشه البته آدم های سالم هم از تعریف و تمجید حتی اگه به لقب باشه رو دوست دارن شاید این از خصلت به کمال فکر کردن انسان باشه که وقتی میبینه یکم رفته بالا خوشحال میشه

به هر حال نمی دونم درسته یا نه فقط می دونم آدم نباید زیاد باورش بشه که خبریه چون واقعا نیست چون راه ادامه داره و اگه وسط راه باد بشی باد می بردت به ناکجا آباد



Saturday, January 24, 2009

مسابقه ماشین بازی کابوی ها در دشت ورامین و یک مطلب بی ربط


جمعه رفته بودم مسابقه خودروها شاسی بلند در دشت ورامین جاتون خالی حال داد
مسابقه متفاوتی بود با آدم های متفاوت این مسابقه بر خلاف باقی مسابقات اتومبیل رانی که اتومبیل ران هاش جون هستن راننده هاش بیشتر جون های سی سال پیش بودن تیپ ها هم بیشتر به شکارچی ها شبیه بود ن و کابوی
خلاصه واقعا سوار شدن به این خودروها و از تپه ها بالا پایین رفتن احساس جالبی داشت هر لحظه فکر می کنی ماشین الان شروع به قل خوردن می کنه هیجان مسابقه هم زیاد بود جوری که چند تا ماشین چرخ هاشون در رفت و یک سری هم چپ می شدن
مسابقه تو دشت ورامین و در بخشی از پارک طبیعی کویر بود که پر از حیوانات جور واجور هست سرما خیلی شدید بود طوری که من به خاطر اینکه فکر این سرمای استخون سوزو نمی کردم با یک کاپیشن و شال گردن رفتم اما سرما انقدر شدید بود که احساس می کردم پام دیگه حس نداره.




من در حال انجماد




پدر و پسر راننده









عکس های بیشتر در این اینجا
......................................
این مطلب خیلی بی ربطه به نوشته بالاست ولی الان که دارم این مطلبو می نویسم از خودم شاکیم
می گن همیشه یک سوزن به خودت بزن و یک جوال دوز به مردم
ما همه از هم اشکال می گیریم در حالیکه خودمون هم دچار مشکل هستیم
یک مثل الان وصف حال ما ایرانی هاست که تازه فهمیدم امروز خودم هم دچارش شدن
تعریف می کنند یک وزیری به شاهش میگه بیا مردمو امتحان کنیم شاه میگه چطوری
وزیر میگه یک نفر بذاریم دم دروازه هر کی می یاد یک شلاق بهش بزنه
شاه می گه بابا شورش میشه
وزیر میگه می خوام ثابت کنم ملت چقدر گلابی هستن
چند روز میگذره و صدای مردم از این طرح جدید در می یاد
شاه بر می گرده به وزیرش میگه دیدی گفتم شورش میشه
وزیر می گه نه بابا مردم فقط می گن برای اینکه دم دروازه معطل نشیم تعداد شلاق زن ها رو بیشتر کنید
تذکر: این داستان با کمی دست بردن توش و پاستوریزه شدن نقل شد
اما اینارو گفتم که بگم از خودم شاکیم چون فهمیدم این مشکل حتی به من هم سرایت کرده