Saturday, May 26, 2007

،در جاده امپراطوری

زنان لبنانی زیبا با مردهای چاق عرب
چشمم رو خواب گرفته بود که ناگهان یک قصر در بیابان دیدیم گشنگی امانمان را بریده بود وارد پارکینگ شدیم یک فروشگاه و رستوان که به سبک کاخ رومیان ساخته شده بود دم در اکثرا خودروهای با پلاک سعودی پارک شده بود بنزها و بی ام و ها ، تنها خودروهای سوری معدود در پارکینگ هم اکثرا خودروهای فرانسوی دهه هفتاد بود جلو رفتیم یک گارسون عرب شیک که به خواننده های مصری شباهت داشت با کت پیر گاردین موهای روغن زده سبیل باریک و کفش چرمی به ما خوش امد گفت جلوتر زنی لبنانی و زیبا پشت میز اطلاعات مارا به سمت داخل راهنمای کرد زنی که حجابش کامل ولی شاد بود کت دامن ابی با روسری که به سبک لبنانی بسته شده بود داخل رستوران شدیم من به دوستم گفتم بعد از غذا یا باید بریم ظرف شوی یا کلید ماشینو می ذاری و از اینجا به بعدو با شتر می ریم روی میز نشستیم یک عرب سعودی پول دار در تخت کناری ما لمیده بود و مانند شیوخ عرب داشت قلیان می کشید اما نه دشتاشه داشت و نه شبیه شیوخ بود جوان تپل سفید روی که احتمالا از مادر اروپای به دنیا امده بود ،مو سیخ سیخی که که شلوار کبریتی کرمی با کتانی ادیداس سفید پوشیده و با لباس سفیدی که دکمه های ان تا میان باز بود و موهای سیاه بدنش از زیر پیراهن معلوم بود در حال خماری به سر می برد در میز جلوی ما خانواده عرب با بچه ها ریز و درشت سفید و سیاه نشسته بودنند رنگ های متضاد بچه ها نشان مادران متفاوت بچه ها و همسرا ن ،مرد عربی بود که هم زن سیاه و قد بلند عربی دوست داشت و هم زنان عرب حاشیه مدیترانه، جالب تر از خانواده عرب دایه های بچه ها بود زنان بخت برگشته فلیپینی که بردگان نوین بودنند در حال سر و کله زدن با بچه های شیطون و بامزه بودنند
لیست غذاها را برایمان اوردنند رقم به پول لیر سوری چندین صفر داشت اما با تبدیل به پول ایرانی بهترین غذا تنها چهار هزار تومان قیمت داشت یاد رستوران لبانی نزدیک برج سایه افتادم وقتی یک بار به دعوت یکی دوستان به انجا رفته بودیم خرج غذای من چندین برابر این رستوران شیک شده بود
من کباب عربی با برنج و معجونی به نام حما سفارش دادم معجونی که از روغن زیتون و بادمجان کبابی درست می شد درست است ما در منطقه شاخه زیتان بودیم شاخه زیتان صلحی که مدت ها روی صلح ندیده بود معجون حما فوق العاده اشتها اور بود معجونی روغنی و لذیذی در کنار کباب عربی با برنجی که در ان بادام پسته و انواع ادویه جات بود،این یک محشر کبرا بود دوغ عربی نیز ادم را مست می کرد ما زیر نور زرد غذا را خوردیم و بی اختیار احساس کردم مهمان امپراطور رم در شام هستیم همان مجلس های که بعد ها تبدیل به دربار معاویه شد همان درباری که عقیل ابی طالب را با خورشوت های فراوان به بیراه کشید
بعد از مدتی غذا خوردن به حیاط رفتیم و قدم زدیم من دیگه در حال انفجار بودم پیش خودم گفتم جهنم ضرر می رم توالت فرنگی با اینکه مشکل من در خارج همیشه با این دستشوی پا برجا بوده وقتی وارد دستشوی شدم انگار یکی دنیارو هدیه داده بود وای اخ جان دستشوی ایرانی .........وقتی داشتیم از رستوران می رفتیم برای تبدیل دلار به لیر نزد اطلاعات رفتیم اما ان ها گفتنند که نمی توانند پول خورد کنند و برای انکه از شرمندگی ما درایند ما را به قهوه در قهوه خانه دعوت کرنند همیشه یادم بود قهوه خانه اعراب مرکز روشنفکران عرب است مخصوصا در سوریه لبنان و مصر،.. داخل شدیم یک فضای عربیبا تخت های با بالشهای کوچک به همراه بوی قلیان های و قهوه عربی هوا را عطراگین کرده بود دیوارها با کاه گل تزئین شده بود اما به واقع چنین قصری در بیابان چه کار می کرد ولی بی دلیل هم نبود چرا که این مجموعه که معمولا در ان چند تیم ورزشی عربی نیز اردو زده بودنند در جاده ترانزیتی اروپا به کشورهای عربی قرار داشت ادامه دارد

Sunday, May 13, 2007

این جیگر من بید

بالاخره تصاحبش کردم بدنش خوش فرمه و اخر دلبره ،کم توقعه و با ادم میسازه اما بعضی موقع ها خرجش کمی زیاد میشه، خیلی دنبال ایرانیش کشتم ولی پا نداد برای همین یک المانیشو گرفتم دیشب تا صبح با هم بودیم.. ..چی اینا چیه بابا دست به گیرندههاتون نزنید من چیکار کنم فکر شما خرابه من منظورم یک چیز دیگست، ماشینمو می گم بالاخره خریدمش الان که بهش نگاه می کنم احساس می کنم قطعاتش از خبر مصاحبه گزارش و تحقیقات علمیو بازرگانی این چند ساله درست شده این نتیجه چند سال کاری منه
هنوز تو ذوقشم
اخه این دلبر منه
البته این یکی از ارزوهای میانی من بود هنوز خیلی ارزوهام باید محقق بشه
به هر حال خدا یا شکرت بابت همه چیز

Saturday, May 12, 2007

گپ با خدا

خیلی خسته بودم و انگار با کلی بحث فلسفی درون خودم مواجه بودم یک چیزی از درون فشارم می داد دیگه داشتم می ترکیدم اما یکی صدام می زد اشنا بود وایسادم نشستم گریه کردم و با هم گپ زدیم من گفتم و اونم گوش داد و از درون باهام سخن گفت، همون سخنی که با همه می زنه اما ما گاهی کر می شیم که نمی شنویم..، سبک شدم خیلی باحال بود با اینکه انقدر بزرگه و اینقدر عالم و کار درسته، به من که هیچی نیستم محل می ده
من فکر کنم بزرگترین نشانه اونم تواضع در عین قدرته شاید همین تواضع و ارتباط درونیه که منو هنوز معتقد به خودش نگه داشته اینو اینجا نوشتم تا ازش تشکر کنم تشکر به خاطر همه خوبی های که به خاطر اونه و معذرت از شکست های که به خاطر دستو پا جلوفتی خودمه
ممنونم خدا برای عشق بازی امشب
بعد که گپم تموم شد من دوباره نیرو گرفتم سبک شدم و نشستم پشت کامپیوتر عذاب وجدان ولم نمی کرد یک مدت بود چیزی تو وب لاگ ننوشته بودم وچند نفرم تا الان ازم پرسیدن چرا،.. چراش شاید به خاطر فشار شدید کار و درسه و جامعه و اتفاقاتی که هر روز داره توش می یوفته و جو مسمومی که هر روز مسموم تر میشه اما باید با امید و صبر و پشتکار حرکت کنم سعی می کنم تا دوهفته دیگه وب لاگ خودرویرو راه بندازم و الانم به قولم عمل می کنم و این شما و اینم سفرنامه در جاده امپراطوری
در جاده امپراطوری قسمت پنجم
خودروی ما از مرز رد شد جاده در پیش روی ما بود تمام تابلو ها به زبان عربی بود جادهای که ما را به یاد جاده های نقاط دور افتاده ایران می انداخت کنار جاده گاه شعاری بود و یا ایاتی از قران مدتی کمی گذشت و ما به دهکده ای رسیدیم به مسجد دهکده رفتیم چشمان مردم مارا را دنبال می کرد نگاه پر از پرسشی که تنها من اولین بار در خارج از ایران با ان مواجه می شدم نگاهی که به دنبال خارجی ها بود همان حسی که ما ایرانیان به خارجی ها داریم
از ماشین پیاده شدیم نگاه سه جوان عرب با دشتاشه و چهره های سفید و گندموگون و با ریش های نامنظمی که نشانه از جوانی ان ها داشت مارا تعقیب می کرد
یکی از ان ها جلو امد و به عربی چیزی گفت من هم با انگلسی در پیت خودم گفتم می تونی انگلیسی صحبت کنی یکی که خود را دانشجوی زبان می نامید و به سختی انگلیسی صحبت می کردگفت اری و راه دست شوی را به من نشان داد اما من در حیاط وضو گرفتم به روش معمول اما معلوم بود از شیوه وضو من متعجب بودنند
بعد داخل مسجد قدیمی شدیم جالب بود روش ساخت مسجد و لباس روحانیون کاملا عثمانی بود به نماز ایستادم مطمئن بودم روش متفاوت نماز خواندن من ان ها را به سوی می کشاند جلو امدنند و پرسیدنند کجای هستی و گفتم ایرانی و بحث شروع شد مشخص بود جوانان خوش قلبی هستنند اما ظاهر شلخته ای داشتنند به خاطر نفرتی که از اعراب و برخوردهای که با اعراب سعودی در عربستان داشتم با انان گرم نگرفتم گرم نگرفتنی که هنوز هم دچار عذاب وجدانش هستم چرا که بعدا فهمیدم اعراب مدیترانه که اصلا عرب نیستنند بسیار خون گرم هستنند
مدتی گذشت به شهر حما رسیدیم می خواستیم غذا بخوریم اما شهر به قدری کثیف و فقیر بود که گفتیم گشنگی بهتر از اینجا غذا خوردن است و برای همین راه را ادامه دایم تا به ناگاه به قصری عجیب در بیابان رسیدیم
ادامه دارد