Saturday, May 12, 2007

گپ با خدا

خیلی خسته بودم و انگار با کلی بحث فلسفی درون خودم مواجه بودم یک چیزی از درون فشارم می داد دیگه داشتم می ترکیدم اما یکی صدام می زد اشنا بود وایسادم نشستم گریه کردم و با هم گپ زدیم من گفتم و اونم گوش داد و از درون باهام سخن گفت، همون سخنی که با همه می زنه اما ما گاهی کر می شیم که نمی شنویم..، سبک شدم خیلی باحال بود با اینکه انقدر بزرگه و اینقدر عالم و کار درسته، به من که هیچی نیستم محل می ده
من فکر کنم بزرگترین نشانه اونم تواضع در عین قدرته شاید همین تواضع و ارتباط درونیه که منو هنوز معتقد به خودش نگه داشته اینو اینجا نوشتم تا ازش تشکر کنم تشکر به خاطر همه خوبی های که به خاطر اونه و معذرت از شکست های که به خاطر دستو پا جلوفتی خودمه
ممنونم خدا برای عشق بازی امشب
بعد که گپم تموم شد من دوباره نیرو گرفتم سبک شدم و نشستم پشت کامپیوتر عذاب وجدان ولم نمی کرد یک مدت بود چیزی تو وب لاگ ننوشته بودم وچند نفرم تا الان ازم پرسیدن چرا،.. چراش شاید به خاطر فشار شدید کار و درسه و جامعه و اتفاقاتی که هر روز داره توش می یوفته و جو مسمومی که هر روز مسموم تر میشه اما باید با امید و صبر و پشتکار حرکت کنم سعی می کنم تا دوهفته دیگه وب لاگ خودرویرو راه بندازم و الانم به قولم عمل می کنم و این شما و اینم سفرنامه در جاده امپراطوری
در جاده امپراطوری قسمت پنجم
خودروی ما از مرز رد شد جاده در پیش روی ما بود تمام تابلو ها به زبان عربی بود جادهای که ما را به یاد جاده های نقاط دور افتاده ایران می انداخت کنار جاده گاه شعاری بود و یا ایاتی از قران مدتی کمی گذشت و ما به دهکده ای رسیدیم به مسجد دهکده رفتیم چشمان مردم مارا را دنبال می کرد نگاه پر از پرسشی که تنها من اولین بار در خارج از ایران با ان مواجه می شدم نگاهی که به دنبال خارجی ها بود همان حسی که ما ایرانیان به خارجی ها داریم
از ماشین پیاده شدیم نگاه سه جوان عرب با دشتاشه و چهره های سفید و گندموگون و با ریش های نامنظمی که نشانه از جوانی ان ها داشت مارا تعقیب می کرد
یکی از ان ها جلو امد و به عربی چیزی گفت من هم با انگلسی در پیت خودم گفتم می تونی انگلیسی صحبت کنی یکی که خود را دانشجوی زبان می نامید و به سختی انگلیسی صحبت می کردگفت اری و راه دست شوی را به من نشان داد اما من در حیاط وضو گرفتم به روش معمول اما معلوم بود از شیوه وضو من متعجب بودنند
بعد داخل مسجد قدیمی شدیم جالب بود روش ساخت مسجد و لباس روحانیون کاملا عثمانی بود به نماز ایستادم مطمئن بودم روش متفاوت نماز خواندن من ان ها را به سوی می کشاند جلو امدنند و پرسیدنند کجای هستی و گفتم ایرانی و بحث شروع شد مشخص بود جوانان خوش قلبی هستنند اما ظاهر شلخته ای داشتنند به خاطر نفرتی که از اعراب و برخوردهای که با اعراب سعودی در عربستان داشتم با انان گرم نگرفتم گرم نگرفتنی که هنوز هم دچار عذاب وجدانش هستم چرا که بعدا فهمیدم اعراب مدیترانه که اصلا عرب نیستنند بسیار خون گرم هستنند
مدتی گذشت به شهر حما رسیدیم می خواستیم غذا بخوریم اما شهر به قدری کثیف و فقیر بود که گفتیم گشنگی بهتر از اینجا غذا خوردن است و برای همین راه را ادامه دایم تا به ناگاه به قصری عجیب در بیابان رسیدیم
ادامه دارد

No comments: